امشب
دلم خیلی گرفته بیشتر دلتنگم بیشتر از همیشه عصبی و بیقرارم نمیدونم ولی حس میکنم
تنفر از عشقم تمام وجودمو گرفته خیلی عصبیم براش مینویسم با گریه
مینویسم ازش متنفرم
ازش متنفرم
ازش متنفرم
از عشقی که به اون دارم متنفرم ازش متنفرم راستی هیچ فکر کردی برا چی ازت
متنفرم قشنگم؟
چون تو دیگه هیچوقت برنمیگردی
چون تو دیگه نمیتونی دوسم داشته باشی
از اینکه از بین این همه عشق تو رو سهم
خودم کردم کلافه ام
از اینکه نمیتونم جز تو کس دیگه ای رو
به قلبم راه بدم خسته ام
اینکه نمیتونم عاشقت نباشم و برا عشقت
گریه نکنم دارم زجر میکشم
میخوام خوشحال باشم میخوام یکی دیگه رو
دوس داشته باشم
دلم میخواد دیگه بیقرا ر و منتظر
برگشتنت نباشم
دلم میخواد از قلبم بیرونت کنم و فقط
کمی فراموشت کنم
دیگه عاشقت نباشم میخوام زندگیه شادی
رو داشته باشم
اما من چطور میتونم عاشق باشم و قلبم
مال یکی دیگه باشه ؟
وقتی تو هنوز با این غرور و با این
تقدس باز در قلبم زنده ای و
غیر تو را نمیتوانم پذیرا باشم تو هنوز
هم هستی با همان شور و شوق شاید هم محکمتر از قبل
من هنوز هم عاشقانه میپرستمت
عشقم جاویدان و جاودانه است
هر چند با تو نه!
اما باخیال با تو بودن برایم کافیست
هنوز هم دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم.........
- امدی چه زیبا!گفتم دوستت دارم چه صادقانه پذیرفتی
چه فریبندهنیازمند شدم چه حقیرانه بخاطر یک کلمه
مرا ترک کردی چه ناجوانمردانه واژه غریب خداحافظ به میان امد چه بیرحمانه و من
سوختم چه عاشقانه.....!
- هنو نیامده ای خدا حافظ!تقصیر تو نیست همیشه همین
گونه بوده است برو اما من پشت سرت دست نه که دلتکان میدهم!
- دیشب در جاده های سکوت در ایستگاه عشق هر چه منتظر ماندم کسی برای لمس تنهاییم توقف نکرد!من تنها تر از
همیشه به خانه برگشتم....
- گفتی ما به درد هم نمیخوریم....اما هرگز ندانستی که
من تو را برای دردهایم نمی خواستم......!
- انگاه که اوار تنهایی روحت را در هم شکست گوشه
قلبترا بنگر من انجا به
انتظارتهستم.....
- دلتنگ کسی که باشی هیچ کس جز دلدار به دادت نمیرسد
دلداده ی
دلتنگیاتم....
طعم خیس اندوه و اتفاق افتاده!!
یه اه....خداحافظ یک فاجعه ساده
خالی شدم از رویا حسی منو از من برد
یه سایه شبیه من پشت پنجره پژمرد
گفته
بودی
از حال و هوای خودم برایت
بنویسم
اینجا
حوالی نگاه من همیشه
مرطوب است
با بارش گاه به گاه خاطراتی
دور
اینجا
دلواپسی هایم
شبیه انار ترک خورده ای
است!
در ارتفاع
باغ
و
دلتنگی هایم
شبیه دست های پراکنده ای
است
در
ازدحام شهر
و عبور سیال غمی
مبهم
در مدار تکرار
اه.....
بگذریم
راستی
تازگیها
مرا
از نزدیک دیده ای؟؟!
بندهای کفشهایت را هم بستی!قدر زود!نگاه
کن:
التماس
غریبانه ی چشمانم را....که بعد رفتنت مهربانی اش خاک میخورد!
خدا خیر بدهد
این کفشهای بندی را که رفتنت که رفتنم را دقیقه
ای حتی به
تعویق
میاندازد!!!
همه چیز شاید یک اتفاق ساده بود....
لغزیدن نگاهم....
بر زلال
احساست....
و تپیدن دلم...
که التماس نورانی در خود
داشت...
و اری....
انجا من قربانی
شدم...
و تو الهه بودی
که این قربانی شایسته ان
نبود میدانم....
و اری
من تمام شدم به همین سادگی
!!
گاه کوچکم
میبینی گاه بزرگ!
نه کوچکم نه بزرگ
خودت هستی که
گاه دور میشوی
گاه نزدیک
غریب است دوست
داشتن
و عجیب تر از ان دوست داشته
شدن...
وقتی میدانیم کسی با دل و جان دوستمان
دارد...
و نفس و صدا و نگاهمان در روح و جانش
ریشه دوانده
به بازیش میگیرمو هر چه او عاشق ترما
سرخوش تر هر چه او
دل نازک تر ما بی رحم تر!!
تقصیر از ما نیست.....
تمامی قصه هایعاشقانهاینگونه به گوشان خوانده شده
اند؟؟!!
من هم صفحه ای از کتاب زندگی هستم که روزی مرا ورق
خواهی زد!
خوب بخوانکه هرگزدر صفحه بعدی نخواهی
دید.....؟!
اندیشه ات را با که میپرورانی؟خوش
بحالش........!
اما مرا همین بس که دوستت
دارم.....؟؟!
من چشمانم را بستم و تو قایم شدیمن هنوز روزها را میشمارم و تو پیدا
نمیشوی
یا من بازی بلد نیستم یا تو جرزدی!
من بی تو!یک شعر فراموش شده ام یک شعر پر از
غلط!
یک اسمان بی پرنده یک نسیم سرگردان!
یک رویای ناتمام......
کاش بدانم....در پشت خنده های تو کنار شوق
چشمانت.....که از دیدنم برق میزند
کدام دیو شک قفل بر زبان و دلت زده....؟؟
نه چتر داشتی....نه روزنامه نه
چمدان...........عاشقت شدم!!!!
از کجا میدانستم مسافری میروی و نمیمانی؟؟؟؟
هنوز با تنهایی انس نگرفته
ام
شبهایی که تنهایی به سراغم میاید
از تو مینویسم
مینویسم لحظه ها بوی تو را
میدهند
مینویسم شب های تنهایی به گریه
به سراغم میایند
مینویسم شبها هنگام خواب روزهای
سیاه را به یادت در کنارم میگذارمو
به یادت گریه
میکنم!
نمیدانم تو را کجا جستجو
کنم....؟!
در حبس اشکهایی که پشت پنجره در
انتظارت ریختندو خشک شدند
یا دیوارهای سرد و خالی که به
رویم قد علم کرده اند و خشک و خالی اند؟
بی هیچ کلامی!
تو دیگر نیستی تا روی دیوارها
برایم از عشق بنویسی......!
مرا در شب گم نکنی رفیق
من دلم ...
همرنگ شب...
همرنگ سرنوشتم
همرنگ ارزوهایم
سیاه سیاه است
مگذار غریب تر از این
در جاده ناکامی
بر جای بمانم
یادت باشد
همیشه دستان نحیفی را...
در وسعت دستان مهربانت!
احساس کنی...
اگز احساس نکردی
بدان در جائی
از این جاده پر پیچ و خم
بیرحم
جایم گذاشته ای؟؟!!!!
بگذار همه بدانندچقدر دلم میخواست
روی شانه های تو به
خواب روم
تو ارام بلند شدی
دستهایم را ازهم گشودی
موهای پریشانم رابا
دستهای طلاییت شانه
شانه
زدی!
حالا این دخترک
کوچک که مرام تو را میخواهد
خسته ام کرده
است...
او حرفهای مرا
نمیفهمد....
بیا و برایش بگو که
دیگر باز نخواهی گشت
جا مانده ام
عزیز!تو تنها رفتی....
تب کرده تن تنهایم
ژس کی تن میدهی
به دنیای تنهاییم
چندیست ورد زبان تپشهای قلبم...
گوشت را بگذار،
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم!
سخت است
نفس کشیدن زیر اوار فراموشی
نازنین:
چگونه مرا زنده در دلت دفن میکنی
عقب تر برو
عقب تر!مردم میگوید
این دیوانگی واگیر دارد.....!
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت الوده به خون حضرت
هابیل...
از همان روزی که که
فرزندان ادم صدر پیغام اوران حضرت باریتعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان
جوشید....
ادمیت مرد!
گرچه ادم زنده
بود:
از همان روزی که یوسف را
برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و
خون دیوار چین را ساختند
ادمیت مرد...
بعد...دنیا پر از ادم شد و
این اسیاب گشت و گشت
قرنها از مرگ ادم هم
گذشت
ای دریغ!؟....
ادمیت
برنگشت......!
این نوشته های زیبا از دوست گلم المیرا جان است